#کوچ_غریبانه_پارت_169

-غصه نخور با یه دست مبل راحتی درست می شه.حالا اولشه،به خودت فرصت بده.

بی اختیار به یاد زندگی پر و پیمان فهیمه افتادم.بدون این که حسرت زندگیش را بخورم نمای قسمت پذیرایی با مبلمان استیل،تلویزیون رنگی،سرویس ناهار خوری و سرویس خوشرنگ اتاق خوابش درذهنم نقش بست.به خودم گفتم،(خوشحال باش اینجا در مقایسه با اتاقی که توش زندگی می کردی واقعا عالیه.)

-سحر کجاست؟سر و صداش نمی یاد!

-مجید بردش پایین.توی محوطۀ روبه رویی داره باهاش بازی می کنه.بیا از تو پنجرۀ آشپزخونه ببین،فلکۀ قشنگیه!

حق با او بود.از پنجرۀ آشپزخانه نمای فضای سبز رو به روی ساختمان واقعا دیدنی بود.نگاهم از روی چمن های سبز و یکدست به سحر افتاد که تلاش می کرد اولین قدم ها را بردارد.مجید با کمی فاصله مراقبش بود و با دست زدن ها تشویقش می کرد.داشتم از دور قربان صدقه اش می رفتم که چشمم به ناصر افتاد.به مجید اشاره کرد سحر را بیاورد.بستۀ کباب ها را به دست مجید داد و سحر را بغل گرفت.

-سعیده بیا سفره را بندازیم،کباب زود یخ می کنه.

جمع مان با وجود مجید پر سرو صدا و سعیده که از هر حرفی به خنده می افتاد شبیه یک خانوادۀ خوشبخت به نظر می رسید.ناصر هم سرحال به نظر می آمد.سحر در آغوشش بود و از تکه های کوچک کباب دهانش می گذاشت و از ولع خوردنش لذت می برد.ناخودآگاه روزهای بعد در ذهنم مرور شد و از این که بعد از این مجبور بودم با ناصر در این خانه تنها باشم دلم گرفت.عصر با رفتن بچه ها این تخیل واقعیت پیدا کرد.داشتم از پنجرۀ آشپزخانه دور شدن شان را تماشا می کردم که صدای ناصر را شنیدم:

-مانی،یه لیست از وسایل خوراکی که لازم داریم بنویس تا برم بخرم...چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟!

-هیچی،بچه ها رفتن دلم یهو گرفت.

کلامش نرم تر شد:

romangram.com | @romangram_com