#کوچ_غریبانه_پارت_168
-آره،آدمای خوبی به نظر میان.گمون کنم خانومش همسن و سال خودت باشه.دیروز می گفت،تو رو خدا زودتر اسباب کشی کنین که ما از تنهایی در بیاییم.
-مگه کس دیگه ای توی این ساختمون نسیت؟
-چرا،طبقۀ پایین یه خانوم و آقایی زندگی می کنن که از نظر سن و سال به اینا نمی خورن.انگار بازنشستۀ آموزش و پرورش هستن.اون یکی آپارتمان رو به رویی ش هم هنوز خالیه،واسه همین بود که بنده خدا اصرار می کرد ما زودتر بیاییم بشینیم.
-خوب حالا کی می خوای وسایلو بیاری؟
-فردا دو تا کارگر می یارم یه دستی به سر و روی اینجا بکشن،پس فردا اسباب کشی می کنیم،خوبه؟
-آره،اتفاقا هر چی زودتر بهتر.
برای اولین بار بود که با احساس رضایت وسایل را آن طور که دلم می خواست در گوشه و کنار قرار می دادم.اما در پایان کار تازه متوجه شدم که خانۀ کوچک مان چه قدر خالی به نظر می رسد.با نگاه به مخده هایی که به دیوار تکیه داده بودم،به سعیده که برای کمک آمده بود پوزخند زنان گفتم:
-صد رحمت به مسجد!
دستش را دور شانه ام انداخت:
romangram.com | @romangram_com