#کوچ_غریبانه_پارت_164


سرم به پایین خم شد.ریزش اشک امان حرف زدن نمی داد.مدتی گذشت تا با صدایی که از گریه خش دار شده بود گفتم:

-زندگی بعضی وقتا می تونه چه جهنمی باشه!تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم،حالا دوباره روز از نو روزی از نو.

کنار او روی صندلی پارک نشسته بودم و به حال خود و طالع نحسم اشک می ریختم.امروز باز هم سحر مهمون خانوادۀ پدرش بود و من فرصت داشتم مسعود را ببینم و با او مشورت کنم.فقط دو روز دیگر به جلسۀ دادگاه وقت باقی بود،ولی من هنوز بر سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم و نمی دانستم کدام راه بهتر است.نجات زندگی خودم یا نجات زندگی دخترم؟عصر خسته از بار غمی که روی شانه هایم سنگینی می کرد به خانه برگشتم.یک ساعتی می شد که بی حرکت به ستون تکیه داده بودم.زانوها در بغلم بود و به نقطه ای خیره نگاه می کردم.

افکارم مثل مرغ پر شکسته ای بود که قدرت پرواز نداشت.بر روی برجی نشسته بود و افق نگاهش همه سیاهی بودآینده ای که تا چشم کار می کرد سیاه بود و بس.عاقبت با صدای زنگ در تکان خوردم.حتما ناصر بود.باید خودم می رفتم.

قیافه اش شاداب تر و سر حال تر از همیشه به نظر می رسیدوتعارف کردم:

-بفرمایید تو.

-نه دیگه مزاحم نمی شم،اومدم این امانتی خوشگلو بدم و برم.

سحر را بغل گرفتم.از دیدنم خوشحال شده بود.این را در حرکاتش نشان می داد.

-اگه کار خاصی نداری چند دقیقه بیا تو می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم.


romangram.com | @romangram_com