#کوچ_غریبانه_پارت_163
نفهمیدم چرا یکهو همه چیز را گفتم!شاید لحن نرم و دوستانه اش وادار به اعترافم کرد.شاید می خواستم برای همیشه از خودم ناامیدش کنم.شاید در این لحظه های حساس فکر کردم این بهترین دستاویز است که دل را به رحم بیاورم که دست از سر سحر بردارد.قیافه اش تغییر کرد:
-چی داری می گی مانی؟!
-بهت دروغ نمی گم.توی اون تصادف لعنتی من ناقص شدم و دیگه نمی تونم بچه دار شم.حالا خودت قضاوت کن،این بچه حق واقعی کیه؟
کمی طول کشید تا صدایش را شنیدم.به نظرم گرفته می آمد:
-سحر مال هر دوی ماست.اون می تونه از نعمت پدر و مادر برخوردار باشه،به شرط این که تو یه کم کوتاه بیایی و این قدر لجبازی نکنی.
*** -تکلیف تو مشخصه،دوباره برگرد سر زندگیت.برای این که سحرو داشته باشی چارۀ دیگه ای نداری.
-چه جوری دلت میاد این پیشنهادو بکنی مسعود؟!من این همه بدبختی کشیدم که دوباره برگردم سر جای اولم؟
-چاره چیه؟راه حل بهتری به نظرت می رسه؟فکر می کنی واسه من آسونه که تو رو دو دستی بندازم بغل ناصر؟من تو رو می شناسم،می دونم دور از سحر از سحر دق می کنی.بدون اون بچه حتی در کنار منم احساس خوشبختی نمی کنی.لااقل این جوری خیالم راحته که سحر زیر سایۀ محبت تو بزرگ می شه.
-پس تو چی؟زندگی تو چی می شه؟
-هیچی،منم دارم زندگیمو می کنم.کافیه هر وقت فرصت کردی منو از حال خودت با خبر کنی،من به همینم قانعم و توقع زیادتری هم از زندگی ندارم.
romangram.com | @romangram_com