#کوچ_غریبانه_پارت_162
-بیخود فلسفه بافی نکن.خودت می دونی که من و تو به درد هم نمی خوریم.من اینو روز اولم بهت گفتم،ولی تو می گفتی مرغ یه پا داره.
-چرا به درد هم نمی خوریم؟تازه گیریم که تو راست بگی و ما به درد هم نخوریم،حالا دیگه موضوع من و تو نیستیم،مسئلۀ اصلی سحره.ما باید به خاطر اونم که شده از خطاهای همدیگه بگذریم.من مطمئنم تو راضی نمی شی دخترت زیر دست یه نامادری بزرگ بشه،می شی؟
داشتم خیره نگاهش می کردم.به نظرم او فرق کرده بود؛دست کم حرف زدنش که تغییر کرده بود.ادامه داد:
-تو بهتر از همه می دونی من چی می گمن،چون مزۀ بی مادری رو چشیدی و می دونی چه دردیه!گمون نکنم دلت بخواد دخترت هم به سرنوشت خودت دچار بشه...می خواد؟بغض راه گلویم را گرفته بود:
-یعنی تو می خوای سحرو ازم بگیری؟
-اگه تو قبول نکنی که آشتی کنیم منم دوست ندارم دخترم بی پدر بزرگ بشه و مجبور می شم اونو ازت بگیرم.
-ولی این بچه حق منه.واسه به دنیا آوردنش تا دم مرگ رفتم و برگشتم.من جز سحر هیچ کسو تو این دنیای خدا ندارم.تو می تونی ازدواج کنی و بچه دار بشی.
-مگه تو نمی تونی؟
-نه،من دیگه نمی تونم بچه دار شم.
romangram.com | @romangram_com