#کوچ_غریبانه_پارت_160
-اگه به این بهانه نمی اومدی،نمی بخشیدمت.یادت رفته با هم قرار گذاشتیم تو غم و شادی همدیگه شریک باشیم؟
-یادم نرفته،واسه همین اومدم که دلتنگیمو باهات تقسیم کنم...عمه چه طوره؟
-اونم خوبه.اتفاقا الان پیش پای تو داشت می گفت،به دلم افتاده امروز مانی میاد.یادم باشه یه ماچ آبدار از دل عزیز بگیرم که این قدر خوش خبره!
داشتیم در کنار هم آهسته طول حیاط را طی می کردیم.عجیب این که درکنار او حتی سرمای زمستان هم خوشایند و دلچسب بود!
***
عاقبت عمر زمستان هم به پایان رسید.مردم در تکاپوی استقبال از سال جدید و برگزاری ایام نوروز بودند.من هم به یمن وجود سحر اتاق کوچکم را خانه تکانی کردم.به کمک پدر،در و پنجره و دیوارها را رنگی تازه زدم و تور سفید و خوش نقشی را به جای پردۀ کهنۀ قبلی به پنجره آویختم.گلدان بزرگ گوش فیل را که مسعود در همان بحبوحۀ تولد سحر خریده بود در زاویه قرار دادم و تخت سحر را به صورتی گذاشتم که نور خورشید د رساعاتی از روز به بسترش بتابد و استخوان هایش از برکگت این نور قرص و محکم شود.
دید و بازدیدهای نوروزی هم لطف خودش را داشت؛گرچه من خیلی کم در آنها شرکت می کردم.روزی که ناصر برای تبریک سال نو به دیدن دخترش آمد،هدایای زیادی با خودش آورد که ادعا می کرد اینها را خاله و الهه فرستاده بودند.
-از طرف من حتما تشکر کن.خیلی لطف کردن.
-راستی چرا بیست و دوم نیومدین؟
romangram.com | @romangram_com