#کوچ_غریبانه_پارت_159

-نه آقاجون پایین نمی یام.راستش قبل از اومدن ناصر داشتم حاضر می شدم که با سحر بریم خونۀ عمه اینا.حالا تنها می رم.خیلی وقته نرفتم یه سری بهشون بزنم.

-باشه.هر چند دوست داشتم ناهار پیش ما باشی،ولی می دونم اونجا به تو بیشتر خوش می گذره.حالا داری می ری سلام منم به آبجی و مسعود برسون...راستی یادت باشه بموقع برگردی که بچه رو خودت تحویل بگیری.

-باشه آقا جون،من تا عصر بیشتر نمی مونم.

مقابل خانۀ عمه هنوز بغض داشتم.مسعود در همان نگاه اول متوجۀ حالم شد و بعد از احوالپرسی،دلواپس پرسید:

-چی شده؟

-هیچی.

-سحر کجاست؟چرا بچه رو با خودت نیوردی؟!

-رفته مهمونی...داشتم حاضرش می کردم که با هم بیاییم اینجا،یکهو سر و کلۀ ناصر پیدا شد.گفت اومده سحرو ببره پیش خانواده اش.بالاخره بعد از شش ماه یادشون اومده نوه دارن و هواشو کردن.

-خوب اشکال نداره.یه لحظه فکر کردم خدای نکرده اتفاقی افتاده که اینجوری سگرمه هات تو همه!خودت در چه حالی؟

-ای بد نیستم.حقیقتش دلم خیلی گرفته بود.اولش نمی خواستم بیام.گفتم میام حال شما رو هم می گیرم،ولی دیدم طاقت نمی یارم تا یه فرصت دیگه پیش بیاد.دلم خیلی براتون تنگ شده بود.

romangram.com | @romangram_com