#کوچ_غریبانه_پارت_158


-خاطر جمع باش.

به اتاقم برگشتم.تمام در و دیوار تمام فضا بوی سحر را می داد.چشمم که به تخت خالی اش افتاد دیگر طاقت نیاوردم.همان جا نشستم و به بغضم مهلت دادم که سر باز کند.مدتی به همان حال گذشت تا اینکه حضور شخصی را پشت در اتاق حس کردم.پدرم بود که از لای در داشت نگاهم می کرد.در را باز کرد و پرسید:

-چیه بابا؟چرا داری گریه می کنی؟!

-هیچی آقاجون یکم دلم گرفته جمعه ها کلا دل گیره!

-بچه کجاست؟!

-رفت.ناصر بردش.گفت می خواد ببره خاله اینا ببیننش.

-کی میاردش؟

-گفت سرشب برش می گردونه.

-پس واسه همینه که دلتنگ شدی؟پاشوپاشو اشکاتو پاک کن بریم پایین.بیخود نشین غصه بخور.این همه تو زحمتشو کشیدی،بذار یه روزم مهمون باباش باشه.


romangram.com | @romangram_com