#کوچ_غریبانه_پارت_157

-نترس مواظبشم.سحر همین قدر که واسه تو عزیزه واسه منم هست.

-بیا اینم ساکش.بذار پتوشو دورش بپیچم.

به این بهانه سحر را محکم بغل گرفتم و حینی که بویش می کردم قطره های اشکم بی اختیار سرازیر شد.

داشت لبخند می زد:

-بابا مگه می خواد بره سفر قندهار؟اصلا اگه به ما اطمینان نداری لباستو عوض کن تو هم بیا که خاطرت جمع باشه.

بچه را دوباره به او سپردم:

-نه خیلی ممنون.

از سرازیری پله ها پایین رفت.دنبالش راه افتادم.دل کندن از سحر چه قدر سخت بود!ظاهرا اتومبیل کرایه را جلوی در به انتظار نگه داشته بود.داشت سوار می شد که صدا کردم:

-ناصر...جون تو جون سحر.

نگاهش حالت مهرآمیزی پیدا کرد:

romangram.com | @romangram_com