#کوچ_غریبانه_پارت_154


-این قدر دست و پا نزن جیگرم،قشنگم،تپلم.آروم باش می خوام مامیت کنم،الهی فدات شم.

انگار معنی حرف هایم را می فهمید که با خوشحالی قهقهه می زد و بیشتر خودش را لوس می کرد.

-اگه گفتی امروز می خوایم کجا بریم؟می خوایم بریم پیش عمه خانوم،پیش عمو مسعود که دلش واسه تو یه ذره شده.دوست داری بریم؟باشه می برمت.امروز می خوام این لباس گوجه ای رنگه رو تنت کنم که دو برابر خوشگل بشی.

بعد از عوض کردن لباس هایش دوباره او را درون تخت خواباندم و سرگرم جمع آوری وسایل شدم.حالا باید به خودم می رسیدم.داشتم دنبال لباس مناسبی می گشتم که ضربه ای به در اتاق خورد.پدرم بود:

-در زدم بگم مهمون داری.

از دیدن ناصر حسابی جا خوردم!او. روز قبل به دیدن سحر آمده بود و مطمئن بودم تا چند روز دیگر پیدایش نمی شود.

-با من کاری نداری بابا؟

-نه آقا جون دست شما درد نکنه.

با رفتن پدر ناصر پرسید:


romangram.com | @romangram_com