#کوچ_غریبانه_پارت_151
-آقا جون،بیا بچه رو بگیر،حالم خوب نیست.
ناصر خودش را زودتر رساند:
-بچه رو بده من.
قیافه ای مهربان به خودش گرفته بود،اما من واهمه داشتم که در صورت گرفتن سحر دیگر او را پس ندهد.پدرم منتظر عکس العمل من بود.عاقبت با دودلی بچه را به ناصر سپردم.
اینجا دادگاه بود و او نمی توانست زور بگوید.به پدرم اشاره کردم کمی آب برایم بیاورد.خنکی آب اعصاب به هم ریخته ام را کمی آرام تر کرد.ظاهرا رئیس دادگاه منتظر جواب بود،چون به محض این که نفسی تازه کردم گفت:
-خانوم بهرام خانی،نمی خوابی یه بار دیگه به آقای نصیری فرصت بدی؟حالا که پای یه بچه هم در بینه این شانسو ازش نگیرید.
-ببینید آقای قاضی،من وناصر ناسلامتی پسر خاله دختر خاله هستیم و از کل اخلاق همدیگه خبر داریم.من اگه می دونستم حرفای اون سر سوزنی به حقیقت نزدیکه شاید می تونستم خودمو قانع کنم،ولی متاسفانه نمی تونم.
صدای ناصر از حد معمول کمی بلند تر شد:
-اینا همش بهانه ست آقای قاضی.مانی می خواد به هر قیمتی شده از من جدا بشه،ولی این پنبه رو باید از گوشش دربیاره.من طلاقش نمی دم؛به هیچ قیمتی.حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن.
داشتم با حرص نگاهش می کردم.چه می توانستم بکنم؟هیچ!فقط با پوزخندی عصبی گفتم:
romangram.com | @romangram_com