#کوچ_غریبانه_پارت_150


-ایشون راست می گه؟

-والا چی بگم آقای قاضی...من که از اولش به این خانوم علاقه داشتم،حالا ایشون احتمالا دلش جای دیگه بوده خدا داند.

صورتم از هجوم خون داغ شد و یک آن کنترلم به هم خورد:

-ناصر نذار دهنم بازشه.مردی که به زنش علاقه داشته باشه شش ماه از عروسیش نگذشته نمی ره بهش خیانت کنه.

فاصلۀ ابروهای قاضی تنگ تر شد.ناصر گفت:

-ای بابا حالا من یه اشتباهی کردم،این شده برامون پیرهن عثمون.آقای قاضی من الان در محضر شما قول می دم،قسم می خورم اگه این خانوم کوتاه بیاد و برگرده سر زندگیش دیگه مرتکب خطا نمی شم...خوبه؟

-نه،من نمی خوام دیگه با تو زندگی کنم.

-دیدین آقای قاضی؟نگفتم ایشون زیر سرش...لااله الاالله

فشار عصبی حرارت تنم را به شدت بالا برد!احساس نفس تنگی می کردم.به سمت پدرم که با چند صندلی فاصه آن طرف تر نشسته بود چرخیدم:


romangram.com | @romangram_com