#کوچ_غریبانه_پارت_149

ناصر ابتدا نگاهی به من و سحر که در یک ردیف با او نشسته بودیم انداخت.صدایش حالت نرم ودوستانه ای داشت:

-نه آقای قاضی.من زندگیمو دوست دارم و به هیچ وجه زنمو طلاق نمی دم.

صدای غر غر پدرش که ظاهرا با این تصمیم مخالف بود بلند شد:

-مردیکۀ احمق آخرش حرف،حرف خودشه.انگار براش تخم دو زرده گذاشته.

قاضی ضربه ای روی میز زد و او را دعوت به سکوت کرد.سعی کردم خونسرد باشم.نباید می گذاشتم مظلوم نمایی اش عصبی ام کند.

-حالا چی می گین خانوم؟

-ببخشید آقای قاضی،اما من یکی دیگه گول این مظلوم بازیا رو نمی خورم.شما هم فکر نکن مخالفت این آقا با طلاق از روی عشق و علاقه ست،ناصر فقط می خواد حرف خودشو به کرسی بشونه،حالا به هر قیمتی شده.

-موضوع تا حدودی برام عجیبه!اگه مخالفت ایشون از روی علاقه نیست،پس چرا می خواد به این زندگی ادامه بده؟زندگی بدون علاقه چه لطفی واسه شون داره؟

-این آقا توی زندگی زناشوئیش دنبال لطف نمی گرده.مسئله فقط مسئلۀ لجبازیه،وگرنه ناصر خودش می دونه زندگی زناشویی ما از اولش هم با عشق و علاقه شروع نشد،با حیله و نیرنگ و لج ولجبازی شروع شد.

نگاه قاضی دوباره به طرف ناصر برگشت:

romangram.com | @romangram_com