#کوچ_غریبانه_پارت_148


خودش انگار کلافه بود،مدام طول راهرو را آهسته قدم می زد.صدای فحش و ناسزا بود که هرازگاهی از این سو و آن سو به گوش می رسید.در آن میان،من به فکر مشکل خودم بودم و از خدا می خواستم ناصر از گرفتن بچه صرفنظر کند و از خیر او بگذرد و بگذارد تنها دلخوشی ام را برای خودم نگه دارم.

بیش از یک ساعت طو کشید تا عاقبت نوبت به ما رسید.متحیر بودم که چه طور ناصر پیدایش نبود!اگر او نمی آمد جریان دادگاه باز هم به تعویق می افتاد.با ورود به سالن چهار گوش بزرگی که تمام وسایل آن را چند صندلی،میز چهار گوش و ماشین تایپ منشی و تریبون قاضی تشکیل می داد،تپش قلبم بی اختیار بالا رفت.نگاهم قبل از هر چیز به قیافۀ قاضی افتاد.شاید می خواستم بفهمم با انسان منصفی رو به رو هستم یه نه،اما از چهرۀ او چیز زیادی دستگیرم نشد.در همین بین در سالن دوباره باز شد و این بار ناصر و پدرش وارد شدند.چه سر بزنگاه!انگار موی شان را آتش زده بودند!حواسم به ناصر بود که به محض ورود متوجۀ سحر شد و چشم از او برنمی داشت.

قاضی مرور کوتاهی روی پرونده کرد.سرش را بالا آورد و از پشت عینک ذره بینی نگاهی به من و سپس به ناصر انداخت:

-این طور که به نظر می رسه شما خانوم بهرام خانی تقاضای طلاق دادی؟

-بله آقای قاضی.

-اینجا نوشته با هم تفاهم ندارید.این بهانه دیگه قدیمی شده،دلیل اصلیش چیه؟چرا می خوای زندگیتو بهم بزنی؟بخصوص حالا که پای یه بچه در بینه.

-دلیل واقعیش هر چی هست نمی خوام درباره ش صحبت کنم.اجازه بدین پردۀ حیا پاره نشه آقای قاضی.فقط همین قدر می گم دلیلش هر چی هست اون قدر واسه من مهمه که دست به این کار زذم.

نگاه موشکافی به چهره ام انداخت و سرش را جنباند،بعد رو به ناصر کرد:

-خوب آقای نصیری،شما چی دارین بگین؟شما هم با این جدایی موافقین؟


romangram.com | @romangram_com