#کوچ_غریبانه_پارت_147
-دایی چی برام آوردی؟
او را بغل گرفت و همراه با بوسه ای گفت:
-امروز فقط شکلات برات آوردم،می خوام امروز جشن بگیریم،پس هر چی دلت بخواد واست می خرم.
*** در نیمه های آبان هوا رو به سردی می رفت.خوشبختانه اتاق کوچک من به راحتی گرم می شد.سحر خوشحال از این که از قید بند مامی راحت شده بود داشت دست و پا می زد.در این فرصت پر و پای گوشت آلودش را پودر زدم.و در حالی که قربان صدقه اش می رفتم مامی شورت تازه را برایش آماده می کردم.بعد از مامی،یکی از قشنگترین لباس های گرمش را به او پوشاندم.در لباس صورتی رنگش درست مثل عروسک شده بود!ضربه ای به در اتاق خورد.پدرم بود:
-مانی،حاضری بابا؟
بچه را بغل گرفتم،ساک کوچکش را برداشتم و راه افتادم:
-آره آقا جون حاضرم.
-خوب پس بریم.
در طول راه مدام دلشوره داشتم.امروز تکلیف زندگی من و سر پرستی از سحر معلوم می شد.فکر رهایی از دست ناصر،خود به خود دلم را روشن می کرد.اما تکلیف دخترم چه می شد؟اگر نگهداری او را به من واگذار نمی کردند چه؟این ذهنیت تمام راه آزارم داد.راهروهای دادگاه خانواده از شلوغی انسان را دچار سرگیجه می کرد.پدرم به دنبال گفتگوی کوتاهی با مامور جلوی یکی از درها به سراغم آمد و به سمت یکی از صندلی ها هدایتم کرد:
-همین جا بشین تا نوبتمون بشه.
romangram.com | @romangram_com