#کوچ_غریبانه_پارت_145
-دل منم همین طور عزیزم.چرا این قدر ضعیف شدی؟
از آغوشش بیرون آمدم:
-از این بپرسین...هر چی من می خورم می ره تو تن این نیم وجبی.کی باورش می شه که بچۀ نارس هفت ماهه این جوری تپل بشه؟!
سحر را از زهرا گرفت:
-هزار الله اکبر...،بگو ماشاالله مادر،چشم حسودش کور بشه.کار خدا رو می بینی؟!از نیست،هست می کنه.روز اول که تو دستگاه دیدمش می گفتیم این بچه موندنی نیست،ولی حالا ماشاالله ببین چی شده!
-چرا نشه عمه؟همش می خوره و می خوابه.اگه منم بودم تپل می شدم.
زهرا گفت:
-پس شانس آوردی.بچه همین جوریش خوبه.ندا که شب تا صبح نمی ذاره خواب به چشم ما بیاد.اگه بدونی چه قدر نحسی می کنه.
-نه خدائیش سحر بد خواب نیست.اذیت و آزاری هم نداره.تازه بعضی وقتا به خودم می گم انگار خدا عمدا این بچه رو واسه من فرستاد که همدم تنهایی هام باشه.نمی دونی،با تمام کوچیکیش بعضی وقتا که باهاش حرف می زنم جوری خیره نگاهم می کنه که فکر می کنم معنی حرفامو می فهمه.
صحبت از سحر و ندا به مامان مهری و سفر شمال و فهیمه و جابجایی من ومسائل دیگر کشید و چنان سرگرم بودیم که هیچ کدام متوجۀ گذر وقت نشدیم!با شنیدن صدای زنگ در من زودتر از جا پریدم و لبخند زنان به زهرا گفتم:
romangram.com | @romangram_com