#کوچ_غریبانه_پارت_144


سحر را از آغوشم گرفت:

-اومدم پیش عزیز تنها نباشه.

-چه طور مگه کسی خونه نیست؟

-فعلا که جز عزیز کسی نیست،ولی تا یک ساعت دیگه سر و کلۀ مسعود واسه ناهار پیدا می شه.

-پس شهلا...محمد آقا؟

-شهلا از دیروز رفته منزل پدرش.شهینو یادته؟خواهر کوچیکه ش؟داره عروسی می کنه.به قول شهلا کلی کار دارن که باید انجام بدن.

-خوب به سلامتی...تا باشه از این خبرا باشه.

عمه به محض دیدنم آغوش گرمش را به رویم باز کرد.در بغلش جا گرفتم و با لذت بویش کردم:

-چه قدر دلم براتون تنگ شده بود عمه جونم.


romangram.com | @romangram_com