#کوچ_غریبانه_پارت_143
اولین بار که فرصت کردم به اتفاق سحر از خانه بیرون بروم،برای انجام واکسیناسیون او بود.مامان داشت رخت پهن می کرد:
-مامان من از راه بهداری می رم منزل عمه.ممکنه ظهر بمونم،اگه دیر کردم دلتون شور نزنه.
قیافه اش به پوزخندی شکل گرفت:
-خوش بگذره.
کلامش مثل خاری به قلبم نشست.(بذار هر فکری دلش می خواد بکنه،دیگه چه فرقی می کنه)با این فکر به راه افتادم.سحر به دنبال گریه ای که از درد آمپول ناشی شد به خواب رفت.بین راه با نگاهی به دستبند زیبایم بی اختیار نوشتۀ مسعود در ذهنم مرور شد.
(سلام به مانی خوبم.سلام به مامان کوچولوی نازنین و همیشه بغض آلود.می دونی الان چند روزه که نتونستم ببینمت؟تو این مدت مثل مرغ سرکنده بال بال زدم،ولی هیچ راهی برای دیدنت پیدا نکردم.نمی دونی دلم چه قدر برای تو و سحر کوچولو تنگ شده.فقط هراز گاهی میام سراغتونو از دایی می گیرم.می گفت دوباره اسباب کشی کردی به اتاق قبلیت.اشکال نداره،می دونم واسه دختری به بزگواری و والایی تو تون اتاق می تونه یه دنیا باشه.فقط خیلی نگرانم که بعد از اون عمل سخت چه جوری از این پله ها بالا و پایین رفتی.تنها خواهشی که ازت دارم اینه که مواظب خودت باشی...نه یه خواهش دیگه هم دارم.اگه برات ممکنه یه سر از اون خونه بیا بیرزون.چشم من و عزیز به این راه خشک شد که مثل اون وقتا بیایی یه سری بهمون بزنی.قول می دی؟یادت نره؟
راستی با این نامه یه هدیۀ ناقابل برات فرستادم که امیدوارم خوشت بیاد.انتخاب هدیۀ سحرم گذاشتم به سلیقۀ خودت.امیدوارم از دستم ناراحت نشی.اگه شدی هر وقت دیدمت از دلت درمیارم.)
امضا یه آدم منتظر
با فشردن شاسی زنگ،زهرا در را به رویم باز کرد.از دیدن او متعجب شدم.داشتیم احوالپرسی می کردیم که گفتم:
-چه شانسی فکر نمی کردم اینجا باشی!
romangram.com | @romangram_com