#کوچ_غریبانه_پارت_140
در اواخر شهریور سحر نوزاد تپل و کامل شده بود و حالا باور می کردم که شباهت زیادی به من دارد.انگار هر چه می خوردم تبدیل به شیر می شد و به خورد او می رفت،چون او به مرور تپل تر و تودل بروتر می شد و من نحیف تر!در این میان محبت های و رسیدگی های پدرم تنها تسلای خاطرم بود.یک بار که طبق معمول به محض رسیدن سربالایی پله ها را در پیش گرفت و به سراغ من و سحر آمد،همراه با چند پاکت میوه و تنقلات بسته ای را نیز به دستم داد.
-دست شما درد نکنه،چرا این قدر زحمت می کشین آقا جون؟
-شرمنده م نکن،اینا قابل تو رو نداره.
بستۀ چهار گوش که زر ورقی به دورش پیچیده شده بود نگاه کنجکاوم را جلب کرد:
-این چیه آقا جون؟
داشت با علم و اشاره با سحر بازی می کرد:
-راستش منم نمی دونم چیه!مسعود بعداز ظهر اومده بود پیشم،اینو داد گفت بدم به تو.می گفت یه هدیۀ کوچولو واسه سحره.
لب هایم به لبخندی از هم باز شد:
-دستش درد نکنه،بذار ببینم چی هست.پوشش اطراف جعبه را با شوق باز کردم.ابتدا چشمم به جعبۀ مستطیلی شکل دیگری افتاد.به محض گشودن آن دستبند طلای دیدم که در عین ظرافت بسیار زیبا بود!درون جعبه یادداشتی هم به صورت تا شده گذاشته بود که آن را فوری برداشتم.بعد از این نگاهم به بستۀ اسکناس که در لایۀ نازکی پیچیده شده بود افتاد.روی بسته با دستخط زیبای نوشته بود(متاسفانه بعد از تولد سحر فرصت نکردم هدیۀ مناسبی براش تدارک ببینم.این مبلغ رو فرستادم که به سلیقۀ خودت هر چی لازم داره براش فراهم کنی)با دیدن آن متعجب گفتم:
romangram.com | @romangram_com