#کوچ_غریبانه_پارت_134
بغض کردم.از بعد از ماجرای تصادف دل نازک شده بودم و به هر بهانه ای فوری اشکم سرازیر می شد.مسعود هم به جمع اضافه شد.خانم وکیلی یکی از لیوان ها را به دستش داد:
-اینو بخور آقا مسعود خستگیت در بره.امروز از صبح تا حالا داری یکریز زحمکت می کشی.انشاالله روزی خودت باشه.
نگاهش به من افتاد.بغضم شدیدتر شد.
-دست شما درد نکنه خانوم وکیلی،ولی لطفا از این آرزو ها واسه من نکنید که حوصله شو ندارم.
خانوم وکیلی لبخند زنان گفت:
-حوصله شم پیدا می کنی.حالا صبر کن...
با سینی محتوی باقیماندۀ لیوان ها به حیاط رفت که از پدرم و آنهای دیگر پذیرایی کند.بابا یکی به شیشۀ پنجره زد و از همان جا صدا کرد:
-آبجی بیا این گوشت ها رو هر جور صلاح می دونی تقسیم کن بدیم بیرون.
زهرا ندا کوچولویش را کنار سحر خواباند و به دنبال عزیز به راه افتاد:
romangram.com | @romangram_com