#کوچ_غریبانه_پارت_133

با رسیدن به منزل از دیدن عمه،زهرا و شهلا تعجب کردم.گویا مراسم استقبال از قبل تدارک دیده شده بود.شهلا ظرف اسپند را در اطراف من وسحر به گردش درآورد.قصاب محله هم گوسفند چاق و چله ای را قبل از ورود ما ذبح کرد.زهرا همراه با نوزادش به سویم آمد.بعد از روبوسی و خوش وبشی با او،چشمم بی اختیار به دخترش افتاد که درشت و تپل به نظر می رسید؛بر عکس نوزاد من.در بین حاضرین خانم وکیلی هم مرا در آغوش گرفت و از این که جان سالم به در برده بودم خدا را شکر کرد.به کمک او و عمه،به جای طبقۀ بالا به اتاقی که قبلا متعلق به فهیمه بود هدایت شدم.به محض ورود با تعجب نگاهی به دورو برم انداختم:

-عمه،وسایل منو کی آورده پایین؟!این تخت بچه رو کی خریده؟!

لبخند عمه مرموز بود:

-من خبر ندارم،از خان داداش بپرس.

داشتم روی تخت دراز می کشیدم که چشمم به گلدان بزرگی در زاویۀ اتاق افتاد و تازه فهمیدم تمام این تغییر و تحول از همت چه کسی بود.

بچه را شهلا درون تختش خواباند.زهرا و نوزادش پایین پایم روی تخت نشسته بودند.خانم وکیلی گفت:

-من برم یه پارچ عرق نسترن درست کنم بخورید دلتون خنک بشه.او به خاطر صمیمیت و رفت و آمد های مکرر از بیشتر مسائل زندگی ما خبر داشت.وقتی لیوان ها را تقسیم می کرد،سرش را نزدیک آورد و آهسته پرسید:

-به مامان خبر ندادین؟

-نه،نخواستم ناراحت شون کنم.بذار مرخصی بهشون خوش بگذره.

-خدا خیرت بده مادر جون،کاشکی قدر خوبیای تو رو هم می دونستن.

romangram.com | @romangram_com