#کوچ_غریبانه_پارت_125

نا خودآگاه به یاد برنامۀ سفر آنها افتادم و این که وقتی پدر رامین همۀخانواده را برای چند روزی به ویلایش در شمال دعوت کرد،مامان از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.فهیمه گفت:چه قدر دلم لک زده بود واسه یه مسافرت این جوری.مطمئنم خیلی خوش می گذره،مگه نه مانی؟

-من که باید عذرخواهی کنم،چون نه می تونم برنامۀ آموزشگاهو عقب بندازم نه کارمو.

رامین گفت:حالا یه کاریش بکنید،بدون شما که خوش نمی گذره.

به جای من مامان پیشدستی کرد:

-زیاد اصرار نکن آقا رامین،مانی عذرش موجهه.تازه اگه قضیۀ کارش و آموزشگاه هم نبود با این وضعیت نمی تونست بیاد سفر.با یادآوری این خاطره گفتم:

-نه آقا جون،یه وقت به مامان اینا چیزی نگی ها،بذار این چند روز بهشون خوش بگذره.بعد که برگشتن خود به خود قضیه رو می فهمن...عمه جون!نزدیک تر آمد:

-جونم عمه؟

آهسته پرسیدم:

-چرا این قدر درد دارم؟دارم از درد می میرم!

-آخه عمل تو یه عمل معمولی نبود.دکتر می گفت عمل سختی بوده،واسه همینه که این قدر درد داری.

romangram.com | @romangram_com