#کوچ_غریبانه_پارت_122


صداها به نظرم آرام تر شد.انگار آهسته با هم حرف می زدند.

-گریه نکن داداش،به امید خدا حالش خوب می شه.باید خدا رو شکر کنیم که جون سالم به در برده.

-چه قدر بهش گفتم با این وضع نمی خواد بری کار کنی.گفتم مگه گردن من شکسته که از پس خرج تو بر نیام.می گفت،می خوام مستقل باشم؛می خوام روی پای خودم بایستم.حالا بیا،اینم نتیجۀ کار.می بینی چی به روز خودش آورد!

-غصه نخور دایی،بازم خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد.اگه اون لحظه ای که می خواستن ببرنش اتاق عمل می دیدینش چی می گفتین.تمام سر تا پاش غرق خون بود.باور کن خدا به مانی یه عمر دوباره داد!والا اونی که من دیدم...

-هیس مسعود...خوب نیست بالا سر مریض گریه کنی.

-آخه تو نمی دونی...نمی دونی چه حالی بود!مانی داشت جلو چشام پر پر می شد و هیچ کاری از دست من بر نمی اومد.

-حالا که به خیر گذشته،پس دیگه گریه تون واسه چیه؟باید خوشحال باشین.

-راست می گه مسعود جان،خوشحال باش که خدا مانی رو دوباره بهمون داد.فردا باید یه گوسفند قربونی کنیم،صدقه بدیم.خدا یه بار دیگه به جوونی مانی رحم کرد.با بی اثز شدن داروی بیهوشی،کم کم هوشیاری همراه با درد به سراغم می آمد.صدایم نای بالا آمدن نداشت.با این حال،وقتی چشمم به عمه افتاد گفتم:

-آقا جون چرا گذاشتی عمه با این حالش بیاد بیمارستان؟


romangram.com | @romangram_com