#کوچ_غریبانه_پارت_121

صدایم چه آهنگ عجیبی داشت!

-خوب پس به هوش اومدی؟ولی دیگه نباید بخوابی.سعی کن چشماتو باز نگه داری.اما پلک هایم سنگین بود.صدا گفت:

-حالا می تونین ببرینش توی بخش.به همراهانش سفارش کنین نذارن بخوابه.

این بار چند صدا با هم و دستی که نرم نرم پیشانی و گونه هایم را نوازش می کرد.

-مانی بابا...چشماتو باز کن.نخواب بابا،نباید بخوابی.

-مانی عزیزم...عمه جون چه بلایی سرت اومد؟الهی فدات شم چشماتو وا کن.با تمام نیرو سعی داشتم پلک هایم را باز نگه دارم،ولی انگار وزنه به آنها آویزان بود!در این فاصله متوجۀ چند قیافۀ آشنا شدم که اطرافم را گرفته بودند؛قیافه های آشنا که درست نمی دانستم با من چه ارتباطی دارند:

-سردمه...آب،آب می خوام.

-تشنه شه،بپرس می تونیم بهش آب بدیم؟

-نه،پرستار گفت فعلا هیچی نباید بخوره.بیا عزیز،با این دستمال لباشو خیس کن.

-پس برو یه پتوی دیگه واسه ش بگیر بیار.داره می لرزه.

romangram.com | @romangram_com