#کوچ_غریبانه_پارت_120
دوباره به حرکت درآمدم.داشتم از مسعود فاصله می گرفتم.با آخرین صدایی که از گلویم خاج شد نالیدم:
-مسعود...
***
همه چیز مثل یک خواب شیرین بود!رویای شیرین...به سبکی پر!حالتی پرواز گونه!انگار در آسمان،در بین ابر ها شناور بودم!بیخیال از همه جا،بیخبر از همه چیز.باز شناور...
یک آن چه شد؟!چرا احساسم تغییر کرد؟صدایی مثل زمزمۀ گنگی در گوشم پیچید.دستی به گونه ام خورد.مدتی طول کشید تا صدایش برایم مفهوم پیدا کرد:
-مانی خانوم...بیدار شو...صدای منو می شنوی؟
بیدار شو.
و دوباره ضربه هایی آرام.
-می خوام بخوابم...ولم کن.
romangram.com | @romangram_com