#کوچ_غریبانه_پارت_113

-مامان می گفت حسابی از کار خودش پشیمون شده اومده آشتی!

-آشتی؟مگه دیگه تو خواب ببینه دوباره برم باهاش زندگی کنم.هرچی تا به حال مقابل همه کوتاه اومدم بسه.بعد از این می خوام راه خودمو برم.

-خوب می کنی.اتفاقا سعیده می گفت،از وقتی مانی هر ماه یه مبلغی دست مامان می ده اونم سر خرشو کج کرده.

-آره خدا رو شکر مامان این روزا رفتارش بهتر شده.منم این جوری راحت ترم.نمی دونی چه کیفی داره که دست آدم تو جیب خودش بره.اگه منم،که میگم زن جماعت باید مستقل باشه؛حتی اگه شوهرش قارون باشه.

-منم موافقم؛هر چند همه استعداد و زبرو زرنگی تو رو ندارن.

-نه فهیمه خودتو با این حرفا گول نزن.اینو مطمئن باش هر آدمی استعداد خاص خودشو داره،کافیه تلاش کنه و اونو تو خودش پیدا کنه.

-اینم واسه خودش حرفیه.خوب نگفتی بالاخره به ناصر چی گفتی؟دست از پا دراز تر برگشت؟

-چه جورم.به آقا گفتم پول ها رو بهش پی داد.گفتم،آقا ناصر،دختر خاله پسر خاله ایم به جای خود،ولی بعد از این من دیگه با شما هیچ کاری ندارم.این بچه رو هم ناچارا دارم حملش می کنم،وقتی هم به دنیا اومد تحویلتون شما رو به خیر و ما رو به سلامت.

-اون در جواب چی گفت؟کوتاه اومد؟

-نه بابا،اولش خودشو به مظلوم بازی زد و گفت(ولی من نمی خوام زندگیم به هم بخوره؛بخصوص حالا که پای یه بچه در بینه.شما می گی من خطا کردم درست،حاشا نکردم ولی آدم جایزالخطاست.به خدا من پشیمونم،چرا نمی خوای قبول کنی مانی؟بیا و از خر شیطون پیاده شو،بیا زندگیمونو از نو شروع کنیم.مطمئن باش این بار با دفعۀ پیش فرق می کنه)گفتم،واسه تو شاید فرق کنه،ولی واسۀ من هیچ فرقی نکرده،من هنوز رو حرف خودم هستم و تصمیمم عوض نمی شه.یه نگاه به آقا کرد بلکه اون پادر میونی کنه،ولی خدا رو شکر آقا هیچی نگفت.ناصر پرسید(حرف آخرت همینه؟)گفتم،آره دیگه حرفی ندارم.معلوم بود عصبانیه چون حالت صورتش تغییر کرده بود.یه خداحافظی سریع با آقا جون و مامان کرد و رفت بیرون،اما توی حیاط انگار یه چیزی یادش اومده بود صدام کرد.رفتم دنبالش.دوتایی تنها بودیم.آهسته،جوری که صداش به گوش بقیه نرسه،گفت(اگه فکر کردی به همین راحتی طلاقت می دم که بری با مسعود جونت کور خوندی.تو باید این قدر بشینی که موهات رنگ دندونات بشه.اینم حرف آخر من.)

romangram.com | @romangram_com