#کوچ_غریبانه_پارت_109

-دست خودم نبود،کارد به استخونم رسیده بود.همین الانشم وضع روحی درستی ندارم.

-پس من بیخود به امید آینده نشستم آره؟

نگاهش کردم؛بدون شرم.نگاه او. هم بی پروا بود:

-تورو خدا تو دیگه از ناامیدی حرف نزن،من اومدم اینجا که تو آرومم کنی.پس مرهم باش نه نیشتر.

-ببخش،نمی خواستم ناراحتت کنم.بابت این کوچولو هم غصه نخور...پیداست تقدیر من و تو این جوری رقم خرده.انگار روزگار هنز خیلی بازیا با ما داره!

-بذار هر کاری می خواد بکنه،بدتر از این که نمی تونه باشه.تازه اگرم باشه من تحمل می کنم به شرط این که تو همیشه کنارم باشی و حمایتم کنی.

-در این مورد شک نکن،بهت قول می دم؛فرقی نمی کنه چه قدر طول بکشه.

***

با رفتن روز ها برایم طولانی تر می گذشت.ثبت نام در آموزشگاه ماشین نویسی بموقع به دادم رسید و از چنگال تنهایی و کلافگی نجاتم داد.شانس دیگرم این که همین آموزشگاه دورۀ کامل حسابداری را نیز تعلیم می داد و به گفتۀ مدیر آموزشگاه اگر پیشرفتم در فراگیری ماشین نویسی فارسی و لاتین سریع می شد می توانستم تا قبل از زایمان دورۀ حسابداری را نیز بگذارنم.برخورد مامن با موضوع ثبت نام زیاد دلچسب نبود.او که در این مدت خود را نسبت به تمام مسائل مربوط به من بی تفاوت نشان داده بود،جبهۀ مخالف به خود گرفت گرفت و گفت:

حالا چه وقت دوره دیدنه؟زن حامله باید به فکر بچه و تدارک سیسمونی و این جور چیزا باشه،نه به فکر ماشین نویسی!تازه،هزینه شو می خوای از کجا بیاری؟

romangram.com | @romangram_com