#کوچ_غریبانه_پارت_105

شهلا آهسته پرسید:

-نمی تونی سقطش کنی؟

-دکتر می گه دیگه دیر شده.می گه بچه بزرگ شده.

-مگه چند وقتشه؟

-خیر سرم الان تو سه ماهگی ام.

-پس خیال انداختنش رو از سرت بیرون کن.این بچه اگه می خواست بیفته اون موقع که اون مبل ها رو تنهایی بلند کردی بردی تو زیرزمین یا وقتی کمد به اون سنگینی رو به کمک من گرفتی بلند کردی افتاده بود!

جملۀ شهلا با سرخوشی که برایم قابل درک نبود،همراه بود.زهرا گفت:

-خدا خیلی رحم کرده،با این جثیۀ ضعیف اگه اون موقع روی خونریزی می افتادی جون سالم به در نمی بردی...حالا این قدر گریه نکن،خدا رو خوش نمی یاد.این جوری هم خودتو اذیت می کنی هم این طفل معصوم مو.شهلا بی زحمت اون شربت مانی رو بیار بخوره آروم شه.به خدا من اگه جای تو بودم به کوری چشم ناصر و تیرو طایفه ش این قدر به خودم می رسیدم و خودمو تقویت می کردم که روز به روز شکفته تر بشم.بیا برو توآینه نیگا کن ببین با خودت چی کار کردی!این جوری بیشتر دل اونا رو خنک می کنی.تو نباید از جبهۀ ضعیف با ناصر رو به رو بشی.تو باید سر پا باشی و اونو از پا در بیاری.

قلپی از لیوان شربت را فرو دادم.داشتم به حرف های او فکر می کردم.راست می گفت،من قافیۀ زندگی را باخته بودم و احساس آدم شکست خورده ای را داشتم که امیدش را کاملا از دست داده بود.فکر انتقام از ناصر آرام ترم کرد.دست کم گریه ام بند آمد.مدتی با زهرا و شهلا گرم صحبت بودیم که پدرم آمادۀ رفتن شد.بعد از خداحافظی با دیگران میان درگاه اتاق پیدایش شد:

-مانی جان من دارم می رم،با من کاری نداری بابا؟

romangram.com | @romangram_com