#کوچ_غریبانه_پارت_100
-منم همین طور.هر چند این روزا اوقات خوشی نداشتم،ولی یه لحظه هم از فکر شما غافل نبودم.دلم پر می زد که بیام اینجا.
-چرا چشمات گود افتاده عزیزم؟خدای نکرده ناخوشی؟
-نه چیزی نیست،حالا بعد براتون تعریف می کنم.
بابا،محمد و حبیب خان از هر دری صحبت می کردند.زهرا و شهلا بیشتر رسگرم پذیرایی بودند.مسعود ساکت تر از همیشه به نظر می رسید ظاهرا به صحبت ها گوش می داد؛گرچه در هر فرصتی متوجۀ نگاه خیره اش می شدم.
-چرا چادر تو در نمی یاری مانی؟
سوال زهرا دستپاچه ام کرد.گرچه بر آمدگی اندامم هنوز چندان مشهود نبود،ولی گمان می کردم به محض برداشتن چادر همه متوجۀ وضعیت غیر عادی من می شوند.
-راحتم زهرا جون.
-وا...بده من چادرو،مگه اینجا خونۀ غریبه ست!این جوری که معذب نشستی فکر می کنم هر لحظه می خوای بری.
با اصرار چادر را از دورم باز کرد.یک لحظه رنگ به رنگ شدم(نکنه کسی بو ببره که...)صدای عمه مرا از این فکر عذاب دهنده نجات داد.کنار او روی کاناپه نشسته بودم.دستم را فشرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com