#کوچ_غریبانه_پارت_101
-خوب مبارکه...شنیدم فهیمه هم همین روزا به سلامتی عروس می شه؟
-سلامت باشین.اگه خدا بخوا دیگه چیزی نمونده.اتفاقا امروز با داماد رفتن واسه خرید.
-به به،همیشه به شادی.پس چرا تو باهاشون نرفتی؟
به یاد لحظه ای افتادم که فهیمه با خوشحالی پیشنهاد کرد همراه شان برای خرید بروم،ولی همان لحظه مامان چنان نیشگونی از پهلویش گرفت که طفلک نیم متر از جا پرید.
-راستش فهیمه گفت برم،ولی من حوصله نداشتم.ترجیح می دادم بیام دیدن شما.
-قدمت روی چشم.نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی.قول بده زود نری ها،امشب شام این جایین.
-من که حرفی ندارم،ولی نمی دونم آقا بتونه بمونه یا نه.
بابا در مقابل اصرار های عمه گفت:
-من که شر منده م آبجی،بچه ها خونه تنهان باید برم،ولی مانی اگه دوست داره می تونه بمونه.
-خوب پس ما،مانی رو واسه شام نگه میداریم،آخر شبم می گم بچه ها برسوننش خونه.
romangram.com | @romangram_com