#کوچ_پارت_99
بلند گفت: بيا ديگه... هيشکي با من بازي نمي کنه.
- کوچولو تر از من پيدا نکردي دايي؟
ناخودآگاه به سمت سميرا نگاه کردم که با لبخند پگاه رو زير نظر داشت. پگاه پاهاش رو روي موزائيک ها کوبيد و با ناله گفت: بيا ديگه عادل.
- عوضش سوارت مي کنم رو کولم ها!
صداي خواهر رامبد اومد: پگاه اذيت نکن، سالاد تموم شه باهات بازي مي کنم.
صورتش دوباره بي روح شده بود. نگاهي به من انداخت بعد به سميرا. سميرا به علي گفت: برو با بچه بازي کن، گناه داره.
رامبد روي شونه ي علي زد و گفت: واسه آينده ات هم تمرين ميشه.
همه خنديدند. پگاه به دست من آويزون شد و گفت: نه. عادل خوبه... هوووم.
سميرا: برو ديگه عادل!
فکر مي کرد نظرش برام مهمه. عادل خالي صدام مي زد. با اخم راکت رو از پگاه گرفتم و گفتم: يه دست... چون دست عمه خانومت بنده!
با يه دست بغلش کردم و پله ها رو پايين رفتيم. حياطشون بزرگ تر از مال ما بود و جنوبي بودنش باعث دنج شدنش مي شد. پگاه هم که بازي از اين خز تر پيدا نکرده بود!! تمام طول بازي چشمم از سميرا به دختره و بر عکس مي چرخيد. البته من استاد توجه هاي زير پوستي بودم. انقدر که کسي اگر بهم زل نمي زد چيزي نمي فهميد. بعد از يه سري ضربه ي الکي رد و بدل کردن با پگاه، نشونه گيري کردم و توپ رو انداختم سمت دختره. کمي جا خورد. با خنده سمتش رفتم و گفتم: افتاد تو سالاد عمه خانوم؟
ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: ببخشيد که ظرف هاي ما رفت زير توپ شما!
- خواهش مي کنم... پيش مياد.
توپ رو از بين برگ هاي اضافه ي کاهو بيرون آورد. از بالاي نرده هاي بالکن سمتم پرت کرد و گفت: بفرماييد خان دايي!
romangram.com | @romangram_com