#کوچ_پارت_100
توپ رو به زحمت تو هوا گرفتم و گفتم: شما هم بد بازي نمي کنيد ها!
خنديد و من ادامه دادم: البته خان دايي عليه... من کوچيکه ام.
دوباره خنديد. سمت جمع چرخيدم. همه حتي پگاه بي حرکت مونده بودند و چشم هاشون به ما بود. رو به سميرا اخم کردم و سراغ پگاه رفتم. خيلي عادي بازي رو ادامه دادم. پگاه کلي دقم داد و جر زد تا بالاخره خسته شد و راکت رو ول کرد. سمت تبلتش رفت. علي راکت رو برداشت و گفت: خسته شدي؟
- تو زياد طول نميدي تا ببازي... بيا.
سرويس زد و گفت: الان معلوم ميشه...
رامبد روي پله هاي زير بالکن نشست و وسط حرفمون پريد: رو کم کنيه؟
جواب سرويس رو دادم و گفتم: اين آخه رو داره که من کمش کنم؟!
علي خنديد و به ضربه زدن ادامه داديم. قانون من درآورديمون اين بود که هر کي زودتر توپ رو از دست بده بازنده است. ما ضربه مي زديم و فاطمه و سميرا با خنده تشويقمون مي کردند. آخه کري خوندنشون هم زنونه بود و حال نمي داد. به دهمين ضربه نرسيد که علي باخت. رامبد راکت رو از دستش گرفت و فاطمه گفت: آبرو داري کن رامبد... پگاه بيا بابات قراره قهرمان بشه.
خنديدم و گفتم: اين؟!... اين که از نيمرخش پيداست قراره ببازه!
سرويس زدم. رامبد بيشتر از علي مقاومت کرد ولي بالاخره خودش رو از سقوط نجات داد و توپ رو ول کرد که بيفته رو زمين. بعد با خنده گفت: راکت من خراب بود.
رو به پگاه اضافه کرد: مگه نه بابايي؟
پگاه سريع گفت: اهوم.
رامبد بغلش کرد. سميرا هنوز کنار علي ايستاده بود و داشت نگاهمون مي کرد. گفتم: پگاه که حزب باده... تو آموزشگاه هم همه اش تو کلاس عمه اش مي مونه... پيش من نمياد، حالا خوبه کنار هميم!
لبخند بزرگي تحويل دختره دادم که اون هم همونطوري جوابم رو داد. رامبد پگاه رو بوسيد و گفت: خوب کاري مي کنه دخترم!
romangram.com | @romangram_com