#کوچ_پارت_94
حرفي نزد. لقمه رو قورت دادم و گفتم: نترس مادر من! ديگه از سن شيطنتم گذشته.
موهاي کم پشت پخش شده اش رو پشت گوشش زد و با ناراحتي بيشتر گفت: معلومه که از سنت گذشته!
اين حالت هاش رو مي شناختم. مي دونستم الانه که بغض کنه. سريع گفتم: غلط کردم...
- ...
- مگه پاگشاد پسرت دعوت نيستي؟ پاشو برو حاضر شو.
از سرش رفت و گفت: پاگشا!!
- همون.
- آره. تو هم حاضر شو. آقاجونت اومد، ميريم.
با دقت نگاهم کرد. انتظار داشت نه بيارم ولي من «اهوم» گفتم و از جام بلند شدم که حاضر بشم. اين يه جا رو حتماً مي رفتم. آقاجون زودتر اومد و يک ساعت بعد سمت خونه ي آقاي خسروي راهيشون کردم سر کوچه. براي اينکه مثل اوسکل ها طول کوچه رو کنارشون راه نيفتم، خودم ده دقيقه ديرتر رفتم. ماشين رامبد و علي جلوي درشون پارک بود و همه اومده بودند. خونه اشون جنوبي بود. قديمي اما بازسازي شده و تر و تميز. فاطمه در ورود رو برام باز کرد و هنوز درست و حسابي من رو نديده، گفت: يه کم بيشتر به خودت برس!
کفش هام رو در آوردم و گفتم: من مثل هميشه ام!
قبل از اينکه به طرف جمع بريم، آهسته گفت: سعي کن دل پدرشوهرم رو بدست بياري... آوازه ات به گوشش رسيده!
خنديدم و گفتم: نمي دونستم انقدر معروف شدم.
چشم هاش رو درشت کرد و گفت: دخترش رو نميده ها.
- حالا کي دخترش رو خواست؟!
romangram.com | @romangram_com