#کوچ_پارت_93

کنارش به کابينت ها تکيه دادم و اضافه کردم: حالا خوبه جمعه است!

حالا که روزهاي کاريمون رو زوج و فرد کرده بوديم، اين جمعه نوبت فرشاد بود که مغازه رو باز کنه. مامان نگاهم نمي کرد و سرش رو مشغول نگه داشته بود. خيلي وقت بود که خودم رو گم و گور مي کردم که حرف نزنيم. حوصله ي نصيحت و غرغر نداشتم. هميشه هم آخرش به دعوا ختم مي شد. گفتم: هما خانوم! خواب ديدم فرستادمت مکه!

يه بار با آقاجون رفته بودند اما باز هم تا اسمش رو مي شنيد، از اين رو به اون رو مي شد. فوري نگاهم کرد و با ديدن لبخندم گفت: خواب دم ظهر تعبير نداره!

شير آب رو بست و خواست بره که دستم رو دور شونه اش انداختم و گفتم: خب ديگه حالا... باز من چه خبطي کردم؟!!

لبخند زد. سمت يخچال رفتم و داخلش رو بررسي کردم. گفت: برات لقمه گرفتم... چايي هم تو قوري هست.

دست هاش رو خشک کرد و از روي جانوني نايلون لقمه ها رو دستم داد. يکي رو گاز زدم. کره و مربا بود. بيرون رفتم. گفت: سيني بردار... تازه جارو زدم.

- نمي ريزم.

دنبالم اومد و کنارم روي کاناپه ها نشست. بعد از دو دقيقه که بهم زل زده بود، گفتم: راست ميگم. خودم بعداً برات فيش حج مي خرم.

با ناراحتي گفت: تو يکي رو سر رشته کنم، سه تا حج حساب ميشه.

- دست شما درد نکنه.

- علي راست ميگه که داري پيش رامبد درس ميدي؟

- آره.

- نکنه...

- نکنه چي؟


romangram.com | @romangram_com