#کوچ_پارت_92

پايين دست من تو خودش جمع شده بود و مظلوم نگاه مي کرد. پلک هام رو بستم وفاصله رو بيشتر کردم. راحت ايستاد و گفت: من... گفتي نوجوون ها، ياد خودم افتادم.

نمي دونستم از چي حرف مي زنه. ليسانسش رو هم گرفته بود. نوجوون نبود ديگه! چي مي گفت؟ ادامه داد: نمي دونم بقيه ي دخترها چجوري اند... چه کار مي کنند...

- ...

- تموم نوجووني من فقط با فکر کردن به يه نفر گذشته.

صداش پايين اومد، خيلي پايين، بعد قطع شد. با اين شکل نگاه کردنش لازم نبود بپرسم «به کي؟». نبايد انقدر پوست کنده حرفش رو مي زد. نه توي همچين موقعيتي. فکر مي کرد من کي ام؟ پسر پيغمبر؟! بي اراده جلو رفتم و توي صورتش دقيق شدم. دنبال نشونه اي بودم که حرکت بعديم رو توجيه کنه. لب هاش رو روي هم فشار داد و سريع سمت دستگيره چرخيد. زودتر از اون دستگيره رو گرفتم و نگه داشتم. دستش روي دست من نشست اما سريع بلندش کرد. حالا حرفش رو زده بود چرا در مي رفت؟! سرش رو پايين انداخته بود. گفت: نبايد مي گفتم.

- پس چرا گفتي؟

از نزديکي صدام به خودش جا خورد و بي حرکت موند. نفسم رو بيرون فرستادم و گفتم: مي خواي بري؟

لحنم به نظر خودم هم اغوا کننده بود. فقط به علامت مثبت سر تکون داد. دستگيره رو پايين کشيدم و گفتم: برو.

از در دور شدم. بدون هيچ حرف و نگاهي بيرون رفت و در رو بست. نفس عميقي کشيدم. بعد به بيرون نگاه کردم و به هنرجوم که روي صندلي انتظار نشسته بود گفتم: بيا تو!

و خدا رو شکر کردم که اين يکي هم پسره.

روي تخت، سر و ته دراز کشيده بودم که باد کولر بهم بخوره. به لوستر خيره نگاه مي کردم. صداي مامان براي چندمين بار از پايين بلند شد: عادل! بلند شو.

غلت زدم و بعد با بي حوصلگي بلند شدم. واسه من صورت شستن بيشتر از دوش گرفتن وقت مي برد. خودم رو زير دوش انداختم و چند دقيقه بعد بيرون اومدم. حال اصلاح هم نداشتم. اينطوري بيشتر به صورتم مي اومد. تيشرت و شلوار پوشيدم و از پله ها تا آشپزخونه دويدم. جلوي مامان حتي با رکابي هم نمي گشتم. مامان داشت ظرف مي شست و سفره رو جمع کرده بود. گفتم: من چي؟

- الان وقت ناهاره!

- از کي تا حالا ده و نيم ناهار مي خورند؟!


romangram.com | @romangram_com