#کوچ_پارت_95

صداي مامان اومد: چي در گوش هم ميگيد؟

هر دو با خنده سمتشون رفتيم. با همه احوالپرسي کردم. موقع دست دادن با آقاي خسروي ياد حرف فاطمه افتادم. نزديک بود زير خنده بزنم و طرف فکر کنه علاوه بر همه ي شهرت هام، خل هم هستم. کنار علي نشستم تا چشمم به سميرا که اون طرفش نشسته بود، نيفته. خواهر رامبد رو از چهارشنبه که تو کلاسم اومده بود، نديده بودم. بين جمع چشم چرخوندم. تو پذيرايي نبود. شايد اصلاً جايي رفته بود و واسه ناهار نمي اومد. چطور به دخترشون اجازه مي دادند ناهار جمعه بيرون از خونه باشه!! فاطمه که کنار خانوم ها نشسته بود با ابروي بالا رفته برام سر تکون داد و 40 ثانيه بعد اس ام اسش رسيد: دنبال کي مي گردي؟

اخم کردم و نگاهم رو سمت مردها چرخوندم. علي زير گوشم گفت: هنوز دلخوري؟

خودم رو به اون راه زدم و گفتم: چي؟

سميرا خودش رو جلو کشيد که من رو ببينه و گفت: به خاطر حرف هاي پشت تلفن.

جوابش رو ندادم. حرفش بهم برخورده بود. تا اون روز فکر مي کردم نمي دونه من حسي بهش داشتم اما معني حرف هاش اين بود که مي دونسته و اهميتي نداده. مي دونسته و زن برادرم شده! فقط رو به علي گفتم: اين حرف ها چيه!

يه سيب از بشقابي که مادر رامبد برام آورده بود برداشتم تا بحث رو کش نده. مشغول پوست کندن سيب شدم که صداي دختره از طرف آشپزخونه به گوشم خورد. داشت با پگاه حرف مي زد. سرم رو بلند نکردم که آتو دست فاطمه ندم. پگاه سمتم اومد و به پام چسبيد که بغلش کنم. روي زانوم نشوندمش و يه قاچ سيب بهش دادم. گفت: مامانم قراره برام اون لباس صورتي رو بگيره عادل.

- اِ... خوش به حالت. ميدي من هم بپوشم؟

- اندازه ي قد تو که نميشه.

علي موهاش رو ناز کرد و من خنديدم. يه گاز به سيب زدم و بي خيال چشم هاي فاطمه سمت دختره نگاه کردم که حالا طبق معمول يه گوشه دورتر از بقيه نشسته بود. داشت با مادرش حرف مي زد. بعد خنديد و سرش رو بلند کرد. چشمش به من افتاد، با لبخند براش سر تکون دادم. سرد جوابم رو داد. خوشم نيومد. صداي رامبد به گوشم خورد: عادل چه خبر از فيزيک؟!!

و نيشش باز شد.

آقاجون حرفش با علي رو بريد و گوش هاش رو تيز کرد. گفتم: کلاس کنکوره ديگه... بچه ها اغلب باهوشند.

پگاه با خنده گفت: صداش که در مياد ما هم گوش ميديم.

فوري گفتم: باز سيب مي خواي؟


romangram.com | @romangram_com