#کوچ_پارت_90

بچه از غافل شدن مربيش استفاده کرد و مچ دستش رو گاز گرفت. صداي آخ دختره بلند شد. عجب پسر پررويي بود! دندون هام رو روي هم فشار دادم و پسربچه رو از بازوهاش بلند کردم. تا جايي که مي تونست دست و پا مي زد ولي از روي غرورش هم که شده گريه زاري نمي کرد. زير گوشش گفتم: من وزنه هاي 320 پوندي مي زنم! بي خود زور نزن!

نگاهم روي صورت دختره بود که داشت زانوهاي شلوار جينش رو مي تکوند. لبخند کوچيکي زد. پسر کوچولو شروع کرد به قيل و قال راه انداختن. ترسوندمش: اگه يه بار ديگه خانوم معلمت رو اذيت کني، با من طرفي!

هنوز تقلا مي کرد. ادامه دادم: مجبور ميشم بندازمت تو سياهچال!

پسر در جا ساکت شد و خواهر رامبد با چشم هاي درشتش يه چشم غره ي اساسي رفت. شونه بالا انداختم و باز به پسربچه که سراپا گوش شده بود گفتم: دلت مياد خانوم به اين خوبي رو اذيت کني؟

و چند بار توي هوا تکون تکونش دادم که در کمال تعجب زير گريه زد. گفتم: اه بابا... بيا بگيرش!

- بيا اينجا! عيبي نداره...

در حاليکه بچه رو بغل دختره مي دادم گفتم: انتظار مقاومت بيشتري داشتم!

با کنايه گفت: ببخشيد که 28 سال از شما کوچيک تره!!

و مشغول آروم کردن بچه شد که به گردنش چسبيده بود. خنده ام گرفت. چه آمار دقيق سن من رو هم داشت. گفتم: مهر ميشه 29.

لبخند زد و با ابروي بالا رفته گفت: حسابش کردم.

با خنده گفتم: که اينطور! جالب شد.

- فکر کنم صدا قطع شده باشه!

و با سر به در کلاسم اشاره کرد. به روم نياوردم و گفتم: اون وقت هر کي اذيتتون کنه، اينجوري بغلش مي کنيد؟!

سريع لبخندش محو شد و سمت در کلاسش چرخيد. چرا من نمي تونستم دو دقيقه زبونم رو کنترل کنم؟ بچه رو زمين گذاشت و دست هر دو تا پسر رو گرفت. با هم وارد کلاس شدند. جلوتر رفتم. بچه رو روي يکي از صندلي هاي جدا از بقيه گذاشت. بچه هاي ديگه بهش زل زده بودند. چند جمله باهاش حرف زد. بعد من رو با انگشت نشونش داد. پسر با لب و لوچه ي آويزون نگاهم کرد و سر تکون داد. از بچه دور شد و خواست در رو تو روم ببنده که گفتم: ميشه چند لحظه...


romangram.com | @romangram_com