#کوچ_پارت_9

پگاه گوشي رامبد رو روي پاهاش انداخت. عروسکش رو دوباره از عسلي برداشت و به سمت من اومد. بلندش کردم که روي پاهام بشينه. صداي جمع مثل ويز ويز پخش مي شد. حرف هاي مختلف از اتفاقات مختلف. گاهي صداي آقاجون بلندتر از بقيه به گوش مي رسيد. هنوز به سمت سميرا نگاه نکرده بودم. علي خبر نداشت ولي سميرا که مي دونست. مستقيم نگفته بودم اما مطمئن بودم که بهش فهموندم. معلوم بود که هيچ اهميتي براش نداشته. حتي سعي نکرد بهم توضيحي بده، فقط خودش رو به نفهمي زد.

پگاه خودش رو بالا کشيد و به گردنم آويزون شد. دست توي جيب جلوي پيراهنم کرد و گفت: گوشي بده عادل.

آخه گوشي به اون بزرگي تو جيب پيراهن اندامي جا مي شد؟ يقه ي کنار رفته ي پيراهنم رو جلو کشيدم و نگاه کوتاهي به سميرا انداختم که به من نگاه مي کرد. عقد کرده ي داداشم بود. کارت هاي عروسي رو هم تا حالا پخش کرده بودند. پگاه دست توي جيب شلوار جين تنگم کرده بود و نمي تونست گوشي رو بيرون بکشه. با غرغر بالا پايين پريد و گفت: گوشي بده.

زلزله کم مونده بود دکمه ي شلوارم رو باز کنه و زار و زندگيمون رو...! محکم گرفتمش که بيشتر از اين ابهت ما رو جلوي سميرا زير سوال نبره. نيم خيز شدم و گوشي رو بيرون کشيدم و به دستش دادم. فاطمه دو نصفه ي نمک زده ي خيار رو به طرفمون گرفت. يکي رو من برداشتم، يکي رو پگاه. راميد گفت: من چي؟

فاطمه چشم هاش رو براش درشت کرد و يه خيار ديگه برداشت. حواسم رو به حرف هاي بقيه دادم که دوباره سمت سميرا نگاه نکنم. مامان داشت درباره ي مسئله اي حرف مي زد که هر از گاهي مجبور بود صداش رو پايين بياره تا مردها نشنوند. پگاه از روي پاهام پريد و با گوشي و عروسک به سمت حياط رفت. صداي آقاجون دوباره بلندتر بقيه شد: کار که بيفته دست زن جماعت همين هم عواقبشه.

گوش هام رو تيز کردم. صورت آقا فرامرز مثل هر باري که با آقاجون دهن به دهن مي شدند، عصبي شده بود. به تلوزيون روش اشاره کرد و گفت: حالا خوبه 90 در صد اون جماعت مردند!

به صفحه ي تلوزيون نگاه کردم. برنامه اي درباره ي يکي از مذاکرات بي نتيجه ي هسته اي پخش مي شد و دوربين روي صورت «اشتون» بود. به رامبد نگاه کردم که يکي از ابروهاش رو برام بالا انداخت و با لبخند رو به همه گفت: زن و مرد نداره که.

آقا فرامرز: به پدر خانومت بگو!

آقاجون: مگه نمي بينيد يه مملکت رو سر مي دوونه؟

رامبد: تقصير اون نيست پدر جان. بايد به توافق برسند.

آقاجون: خب برسند...

آقا فرامز: منتظر فتواي آيت الله بودند.

و با چونه به آقاجون اشاره کرد. پدرم رو با لباس آخوندي تصور کردم. به نصيحت کردن هاش مي اومد. رامبد اعتراض کرد: بابا!

آقاجون مثل تمام چيزهايي که باب ميلش نبود، اين حرف رو هم نشنيده گرفت و گفت: اميرعلي، بابا... اون تلوزيون رو خاموش کن.


romangram.com | @romangram_com