#کوچ_پارت_87

- چشم. وقت دارم تو تابستون بيکارم.

- خوبه.

خيلي خوشحال شده بود. از همه ي هنرجو هام جلوتر بود و دوست داشتم بيشتر براش وقت بذارم. با دستمال پيشونيش رو پاک کرد و گفت: تموم شد؟

سر تکون دادم و چند تا ملودي رو توي کاغذهاي پوشه اش علامت زدم. طرح يه ريتم جديد رو هم براش کشيدم و دستش دادم. چند دقيقه اي از وقتش مونده بود ولي ديگه عملاً چيزي براي آموزش نداشتيم. فقط بايد روي کارهاش نظارت مي کردم. مشغول جمع کردن دفتر و پوشه ها شد. روي صندلي خم شدم و آرنج هام رو روي زانو زدم. گفتم: من سال آخر دبيرستان بودم که شروع کردم.

نگاهم کرد و گفت: من دومم.

- مال همين محلي؟

- بله.

- پس حتماً تو شهيد باکري مي خوني؟

- بله آقا!

- من هم همون جا مي خوندم.

با خنده گفت: جدي؟!

تک سرفه اي کردم و ادامه دادم: يادمه مدرسه مون يه سرايدار پير داشت، يه آقاي قنبري نامي. هنوز هم يادش مي کنم، خيلي مرد محترمي بود.

خير سرم مي خواستم بهش بفهمونم که از کار پدر بزرگش خجالت نکشه وگرنه آقاي قنبري دو بار وقتي از ديوار مدرسه بالا رفته بودم با کتک من رو پايين کشيده بود و سايه ي من و اکيپم رو با تير مي زد. زيپ کيف رو بست و گفت: بابا بزرگم باهاتون حرف زده، نه؟

ظاهراً بدترش کرده بودم. روي ته ريش چونه ام دست کشيدم و گفتم: ايرادي داره؟


romangram.com | @romangram_com