#کوچ_پارت_84

مثلاً من رو ناديده مي گرفت؟ اضافه کردم: اصلاً نديدمتون. اينجا بوديد؟!!!

فرشاد آروم مي خنديد و دختره با اخم نگاه مي کرد. گفت: بله... مي دونم!

دوباره با حرص سمت يخچال انتهاي آبدارخونه رفت. يا آبسرد کن هاي راهرو خالي بودند يا واسه ديدن من اومده بود اينجا! فرشاد ضربه اب به کفشم زد که نگاهم رو از پشتش بردارم. چند نفر ديگه وارد شدند. سلام کوتاهي کرديم. پرسيدم: خانوم خسروي چه خبر؟

با تعجب نگاهم کرد. در يخچال رو بست و گفت: سلامتي.

- امروز پگاه رو نديدم!

بهمون نزديک شده بود. گفت: امروز نيومده.

- چرا؟

ايستاد و جواب داد: اين بوق ماکروفره ها!

فرشاد تکيه اش رو از کابينت ها برداشت و بازش کرد. دختره گفت: با فاطي رفتند خريد.

بعد راه افتاد و ليوان رو روي پيراهنم خالي کرد. انقدر حرکتش تابلو بود که فرشاد زير خنده زد و يکي از مدرس ها بهمون خيره شد. همون مردي که قبلاً باهاش حرف مي زد. دختره حرف هاي من رو تکرار کرد: آخ آخ، شرمنده!... چرا سر راه وايساديد؟

از کارش خوشم اومد. ظاهراً تازه داشت راه مي افتاد. با لبخند گفتم: عيبي نداره، تابستونه.

ليوان رو از دستش کشيدم و گفتم: من براتون پر مي کنم.

سمت يخچال رفتم و توي راه به مردي که ما رو زير نظر داشت طعنه زدم: شما ميل نداريد؟

به خودش اومد و با دو تا قند بيرون رفت. اين مردک چرا همه جا دور اين دختره بود؟! چرا اين متوجه نشده بود تا حالا؟ يعني انقدر تو باغ نبود؟ نگاهش کردم و ديدم داره با فرشاد حرف مي زنه. صداشون پايين بود و نمي شنيدم. لبخند روي لبش اومد و اعصاب من رو به هم ريخت. اين ديگه چي بود اين وسط؟ سريع برگشتم و بلند گفتم: بفرماييد!


romangram.com | @romangram_com