#کوچ_پارت_83

- الان رسيدم همکف. خيلي منتظر موندي؟

- نه. تازه رسيدم... ديدمت، قطع کن.

از دور براش دستم رو بالا بردم. به ستم اومد و دست داديم. با ابرو به کت ِ ول روي شونه هام و آستين هاي تا خورده ام اشاره کرد و گفت: از وضوخونه مياي؟

با خنده گفتم: آره. الان هم دارم ميرم نماز جون داداش.

و ظرف ها رو بلند کردم. خنديد و گفت: بده سوئيچ رو يه ساعته بر مي گردم.

- عجله اي نيست... مغازه رو سپردي به مهدي؟

- نه سپردم به فرهاد.

سوئيج رو از جيب شلوارم در آوردم و بهش دادم. تمام پولش رو داده بود و يه آپارتمان وامدار خريده بود. ديگه پولي واسه ماشين نداشت. گفتم: بيا بريم يه لقمه بزن.

- خوردم... خانومت!

با گيجي نگاهش کردم که چشمش سمت آبدارخونه بود. برگشتم و خواهر رامبد رو ديدم که اين طرف مي اومد. تو چند روز گذشته زياد نديده بودمش. نه اينجا، نه تو محل. نبايد موقع احوالپرسي حتي لبخند هم مي زدم، اصلاً دلم نمي خواست از رفتارم توي اون روز طوفاني برداشت اشتباهي کنه. اون روز باهاش زيادي گرم گرفته بودم. بهمون رسيد و فقط سر تکون داد. همين؟!! انتظار يه حرکت بيشتر رو داشتم. مخصوصاً حالا که فرشاد هم داشت نگاه مي کرد. وارد غذاخوري کوچيک بچه ها شد. رو به فرشاد گفتم: ديدي که هيچ خبري نيست... خيالت راحت شد؟

سمت آبدارخونه رفتم که ظرفم رو گرم کنم. دنبالم اومد و گفت: پس چرا اخم هات تو همه؟!

ظرف رو توي ماکروفر انداختم. دکمه اش رو زدم و گفتم: اخم کجا بود؟!

ديدم داره لبخند مي زنه. پرسيدم: کک افتاده تو...؟

با سرفه اش حرفم رو ناتموم گذاشتم. دختره از کنارم رد شد و يه راست سمت ليوان ها رفت. حالا واسه من تريپ برداشته بود؟! با يه ليوان آب سمت در برگشت. ابروم رو براي فرشاد تکون دادم و به موقع عقب رفتم. جيغ خفه اي کشيد. ليوان رو روي هوا گرفت ولي آبش ريخت روي زمين. سريع گفتم: آخ آخ، شرمنده!


romangram.com | @romangram_com