#کوچ_پارت_79
- نه... مي خواستم بگم، آقاجون من رو استخدام کرده که تو رو بپام!
خودش مي خنديد اما به نظر من همچين هم خنده دار نبود! گفتم: خب؟ نتيجه؟
- ديدمت که رفتي تو آموزشگاه رامبد.
- خب؟
- فاطمه همه چيز رو گفت... تبريک!
- مرسي.
- حالا من چي به ژنرال گزارش بدم؟
لحنش هنوز شوخ بود اما من جدي گفتم: بهتر نبود همون اول بهش مي گفتي، کارهاي عادل به من مربوط نميشه؟
چند ثانيه سکوت کرد. بعد جدي گفت: واقعاً نمي دوني چرا آقاجون پيگير کارهاته؟!
- پيگير نيست، مزاحمه!
صداي سميرا توي گوشم پيچيد که خيلي عصباني گفت: چون نگرانته... همه نگرانتند... چرا خودت رو زدي به اون راه؟
علي از اون طرف گفت: گوشي رو بده سميرا!
من حرفي نزدم. سميرا به علي گفت: صبر کن.
بعد دوباره مخاطبش من شدم: عادل ديگه بچه نيستي... چرا زندگي رو جدي نمي گيري؟ هيچ چيز رو جدي نمي گيري. اصلاً نمي دوني چي مي خواي.
romangram.com | @romangram_com