#کوچ_پارت_78
- لاي موهاتون هم خاک نميره!
چيزي نگفت. حالا که به زور داشت قوس برداشتن لب هاش رو کنترل مي کرد، بانمک تر هم شده بود. لبخند زدم و گفتم: من که بالاخره پيداش کردم... اميدوارم شما هم کسي که مناسبتون باشه رو پيدا کنيد.
با تعجب نگاهم کرد. بعد از چند ثانيه سکوت و برانداز کردن من و زن بيرون در، گفت: مبارک باشه.
حتي صداش هم غم زده شده بود و اصلاً نمي تونست ظاهرسازي کنه. خنده ام گرفته بود ولي جلوي خودم رو گرفتم و گفتم: آخه من هميشه دنبال چشم رنگي بودم... به شما بر نخوره ها، منظوري نداشتم.
با حرص گفت: بفرماييد، منتظرند!
و دست به سينه سمت خيابون نگاه کرد که نتونم صورتش رو ببينم. باد هنوز مي وزيد ولي ديگه مثل قبل طوفاني نبود و گرد و خاک نمي کرد. همون موقع مردي از داخل کافينت جلوي آموزشگاه سمت هيونداي دويد و سريع سوار شد. زني که از اين فاصله خوب ديده نمي شد، ماشين رو راه انداخت و رفت. با صداي آروم مي خنديدم. دختره به طرفم برگشت و با چشم هاي باريک شده ي ترسناک نگاهم کرد. خودم رو مظلوم کردم و گفتم: دنبال من اومده بودها... نمي دونم چي شد.
فقط سر تکون داد. ادامه دادم: دخترهاي امروزي اند ديگه، طرف رو اشتباه مي گيرند.
لبخند کوچيکي گوشه ي لبش نشست و آرامش به صورتش برگشت. ديگه مطمئن شدم که خيلي جدي بهم فکر کرده و مي کنه! حتي همچين احتمالي که يکي جلوي در محل کار بياد دنبالم رو هم ناديده نمي گرفت! خواهر رامبد بود. نمي خواستم بين فاميلي از طرف من لطمه اي ببينه. رسمش اين بود که تا دير نشده، رک و پوست کنده ازش مي خواستم که فکر من رو کامل از سرش بيرون کنه اما دهنم باز نشد! نتونستم بگم. در عوض باز هم همون جا نشستم و يه سري چرت و پرت گفتم و شنيدم.
ست هاي تکرار پرس (توضيح: پرس سينه وسيله اي واسه پاورليفترها) رو رد کرده بودم و باز هم هالتر رو بالا پايين مي بردم. يکي از بچه ها با حوله ي دور گردن بالاي سرم ايستاد و جلوي نور رو گرفت. بعد گفت: چته امروز؟ ميزوني؟
ناله اي کردم و هالتر رو سر جاش گذاشتم. همونطور دراز کش بين موهاي خيسم دست کشيدم و به سقف سالن زل زدم. کمک کرد بشينم. سر تکون دادم و با نفس عميقي گفتم: خوبم... چيزي نيست.
امروز تو سالن، براي اينکه فکر و خيال اضافي نکنم، پدر خودم رو در آورده بودم! شونه ام رو فشار داد و رفت. از دست خودم عصباني بودم. يه ماه نشده بود که سميرا ازدواج کرده بود، چرا فکرم سمت دخترهاي ديگه مي رفت؟ مگه قرار نبود دورشون رو خط بکشم و به زندگي خودم برسم؟
همين که باد خوابيده بود، از آموزشگاه بيرون زده بودم اما اين چيزي از نيم ساعت لاس زدن با خواهر دامادمون کم نمي کرد. من که براي آينده ام نمي خواستمش، حق رامبد اين نبود.
از روي ميز بلند شدم. رکابي نمدارم رو بالا کشيدم و باهاش صورتم رو خشک کردم. حتي پيراهن پرس هم نپوشيده بودم. ديگه نايي برام نمونده بود. فقط مي خواستم يه جا بيفتم و سه تا ساندويچ رو يه جا قورت بدم. حوله ام رو از ساک بيرون کشيدم که دوش بگيرم. گوشيم رو چک کردم، علي چند بار تماس گرفته بود. حتماً کار مهمي داشت. توي راهرو رفتم و شماره اش رو گرفتم. با بوق اول برداشت و گفت: سلام. کجايي تو؟
- سلام. باشگاهم. کار داشتي؟
romangram.com | @romangram_com