#کوچ_پارت_77
چه حالا دم در آورده بود واسه من! مي خنديد. شال سفيد خيلي بهش مي اومد. حتي سايه ي ملايم سفيد هم کشيده بود که چشم هاش رو خوش حالت تر نشون مي داد. گفتم: حالا ميشه اون کاري که گفتم رو انجام بديد؟
- نه!
جوابي نبود که منتظرش بودم. وقتي صورتم رو ديد. با خنده ي بچگونه اي گفت: آخه بادش خيلي شديده، لاي موهاتون خاک ميره.
از اين يکي جوابش بيشتر جا خوردم. نگاهي به اطرافمون انداختم. سر و صدا زياد بود و کسي به ما توجهي نداشت. با ابروي بالا رفته نگاهش کردم که شايد جدي بشه ولي نتيجه اي نداشت. با نمک مي خنديد. خودش شروع کرده بود... گفتم: حموم رو واسه اين موقع ها ساختن ديگه!
لبخندش رو جمع کرد و مسير نگاهش رو سمت جمعيت برگردوند. يکي ديگه از بچه ها گفت: مامانم. مامانم.
مادرش از داخل ماشين براش دست تکون داد و پدرش براي بردنش اومد. مي خواستم برم اما هم هوا خيلي ناجور بود، هم هوس اذيت کردن دختره توي سرم افتاده بود. همين که مرد در رو بست، گفتم: شما صبر کنيد با رامبد بريد.
جوابي نداد. اصلاً نگاهم نکرد. اينطوري که مي شد خوشم نمي اومد. دلم نمي خواست فکر بدي در موردم کنه. من که بد نبودم. بودم؟ يه قدم جلوتر رفتم. کتم رو جا به جا کردم و گفتم: رامبد تو اتاقشه ديگه؟
عقب تر رفت و فقط به نشونه ي مثبت سر تکون داد. ظرف چند ثانيه از اين رو به اون رو شده بود. عادت به نازکشي نداشتم. تا دوست دختر هام به ناز کردن و غر زدن مي افتادند، يه بهونه براي کات کردن جور مي کردم. ولي نمي خواستم اين يکي حرف هايي رو که در موردم شنيده، باور کنه. کمي تو صورتش خم شدم و گفتم: چي شد يهو؟
با تعجب و اخم صورتش رو عقب کشيد. بعد نگاهي به دور و بر انداخت و حرکت کرد. خيلي با فاصله از من روي يه صندلي نشست. نه حرف آنچناني اي زدم، نه کار بدي کردم. اين چه رفتاري بود آخه؟!! عصباني شدم و دنبالش رفتم. يه ليوان آب از سردکن کنارش ريختم. سر کشيدم و بعد روي صندلي کناريش نشستم. من اميرعادل بود. هيچ دختري حق نداشت واسه من اخم و تخم راه بندازه!
دو تا از شاگردها هم رفتند. چند نفر نگاهمون مي کردند. همون مدرس کنکوري که با دختره ديده بودم هم به اين طرف خيره بود ولي حواسش به دختره بود نه من. خواهر رامبد سرش رو بلند کرد. نگاه طرف رو ديد و بهش لبخند زد. نجابتش رو فقط واسه من داشت؟! مي خواستم سر صحبت رو باز کنم و دنبال بهونه مي گشتم. نگاهم رو به سمت در چرخوندم. اون طرف خيابون يه هيونداي دو در شيک پارک کرد. راننده اش زن بود. گفتم: اِ... دوستم اومده دنبالم!
موبايلم رو بيرون آوردم و با خودم زمزمه کردم: چرا زنگ نزده بود؟
مثلاً سمت شيشه ها کج کرده بودم ولي حواسم به جاي خيابون به صورت دختره بود که نگاه کوتاهي به بيرون انداخت. چند لحظه مکث کرد. بعد با اخم به طرف من برگشت و گفت: خدا رو شکر!
حداقل به حرف اومد. گفتم: مي خواييد شما رو هم برسونيم؟
- مزاحمتون نميشم.
romangram.com | @romangram_com