#کوچ_پارت_76

- اگه ميشه، به روتون نياريد.

با ناراحتي سر تکون دادم و گفتم: چشم.

- چشمتون بي بلا.

جلوتر رفتم که اگر طوفانش زياد شديد نيست، زودتر برم و به باشگاهم برسم. حتي ساک ورزشيم رو همراهم آورده بودم. با عذرخواهي از چند نفر، راه باز کردم و تا چشمم به بچه هاي جيغ جيغوي نزديک در افتاد، فهميدم که قراره کي رو ببينم!

يکي از دخترها گفت: مامان من اومد.

مادرش از پشت فرمون پياده شد و در حاليکه لباس و روسريش رو محکم نگه داشته بود، با چشم هاي نيمه بسته سمت در دويد. خواهر رامبد سريع در رو باز کرد. زن از لاي در بچه اش رو بغل کرد و با کلي خوش و بش سرسري و تشکر از دختره سمت ماشين دويد. جلوتر رفتم و دقيقاً پشت شيشه ها ايستادم. کتم رو در آوردم و مثل يه موجود مزاحم تو گرما، روي ساعدم آويزون کردم. گفتم: خانوم من ميرم بيرون، شما سريع در رو ببند که باد نپيچه تو.

نگاهم کرد و گفت: با منيد؟!

امروز زياد نديده بودمش. حتي موقع گرم کردن ناهار هم تو آبدارخونه نبود. اطرافمون که پر از بچه بود، گفتم: پس با کي ام؟

- آخه گفتيد «خانوم»!

- مگه شما آقايي؟

- من «خسروي» هستم... «رکسانا خسروي»... اگه يادتون باشه، خواهر رامبدم. رامبد، شوهرخواهرتون! خواهرتون رو ميشناسيد؟

روي چونه ام دست کشيدم و گفتم: خواهرم؟! کدوم خواهر؟!

چشم هاش رو ريز کرد. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: آهان!... خوب شد اطلاع داديد، خبر نداشتم.

- قابلي نداشت.


romangram.com | @romangram_com