#کوچ_پارت_75
و همزمان براي چند نفر سر تکون دادم. جواب داد: بيرون طوفان شده. همه منتظرند بخوابه.
انقدر حواسم پرت بود که سر کلاس نفهميده بودم. احتمالاً تازه شروع شده بود. از بين چند نفر که جلوي شيشه ها رو بسته بودند سرک کشيدم. باد وحشتناکي مي وزيد و هوا رو تيره کرده بود. گرد و خاک به هر طرفي پخش مي شد. با هيجان گفتم: عجب وضعيه!
- آره والا سابقه نداشته.
- کاش ماشين آورده بودم.
- زود تموم ميشه... چيزي نيست.
براي هنرجوي اول صبحم که هنوز تو آموزشگاه بود، دستم رو به علامت سوال تکون دادم و پرسيدم: چرا هنوز اينجايي؟!
وقت ناهار هم تموم شده بود و ديگه موقع رفتنم بود. زانيار که کمي با ما فاصله داشت گفت: اينجا يه کلاس ديگه هم ميرم آقا.
- اهوم.
کريم آقا از کنارم گفت: کلاس نداره.
- چي؟!
- يه وقت هايي مادرش غذا مي فرسته برام بياره.
سرش رو پايين انداخته بود. گفتم: نوه ات زانياره؟
- بله... خوب ياد مي گيره آقاي مربي؟
- آره. نوه ي با استعدادي داري کريم آقا.
romangram.com | @romangram_com