#کوچ_پارت_72
- مامان از دستم ناراحته؟
- ميگه اصلاً نمي بيننت.
- آخر شب ميرم خونه که خواب باشن. حوصله ي جنگ ندارم.
- جدي؟!!
مشکوک نگاه مي کرد. پگاه هم چوب بستنيش رو گاز مي زد. گفتم: چي جدي؟
- گفتي حوصله ي جنگ نداري... با همه ديگه؟
فهميدم که حتماً از جريان آموزشگاه باخبر شده. احتمالاً از اول هم منظورش همون بوده!
به پيشخون تکيه دادم و آرنجم رو روي شيشه گذاشتم. سمت پگاه کج شدم که نگاهش رو اول روي زمين و بعد روي در و ديوار مي چرخوند. مظلوم شدنش شبيه مظلوم شدن عمه اش بود. گفتم: بعضي از مارمولک ها که گوش هاشون هم خيلي تيزه، يادشون باشه که خدا خبرچين ها رو دوست نداره.
فاطمه با خنده گفت: بچه ام رو نترسون.
خيلي جدي ادامه دادم: ميندازدشون جهنم!
پگاه چوب بستنيش رو از دهنش در آورد و گفت: مارمولک ها که نمي سوزند.
- از کي تا حالا؟
- عمه رکسان گفته خزنده ها خونشون سرده.
فرشاد زير خنده زد و من از تعجب ابروهام بالا رفت. چه حالا زيست شناس شده بود. من عادل ِ خالي بودم و اون عمه رکسان! فاطمه لپش رو بوس کرد و گفت: بچه ام مي خواد دکتر بشه.
romangram.com | @romangram_com