#کوچ_پارت_71
فرشاد جواب داد: کار هر روزشه... انقدر اين بدبخت رو عذاب نده!
کارتن رو روي بقيه گذاشتم و برگشتم. در حاليکه مشماهاي بزرگ توليدي رو روي شونه هام بلند مي کردم، گفتم: فکر مي کنه مغازه رو ميسپرم به تو ميرم دنبال خوشگذروني!
مشماي ديگه اي برداشت و دنبالم اومد. گفت: دير يا زود مي فهمه.
با نفس نفس گفتم: مي دونم.
آخرين مشما رو با هم بلند کرديم. گفت: زودتر يه بهونه اي جور کن.
دوباره به آقاجون نگاه کردم که حالا با دبه ي ماست بيرون اومده و هنوز چشمش به اين ور بود. از وقتي بازنشسته شده بود وقت بيشتري واسه گير دادن داشت. مشما رو زمين گذاشتيم و مشغول جمع و جور کردن شديم. نبايد لفت مي داديم چون مشتري ها مي اومدند و اين شلوغي همه رو سر در گم مي کرد. من جنس ها رو باز مي کردم. فرشاد ليست مي کرد و ليبل قيمت مي چسبوند. يه راهي از وسط کارتن ها براي مشتري ها باز کرده بودم.
يه ربع بعد صداي سلام فاطمه، من رو به سمت در برگردوند. دست پگاه رو گرفته بود. فرشاد سرش رو پايين انداخت و احوالپرسي کرد. بعد خودش رو با جنس ها مشغول کرد. فاطمه با خنده گفت: چه سر وقت رسيدم. جنس جديد آوردي؟
- از اين ورها؟
- اومده بودم به مامان سر بزنم.
پگاه رو بغل کردم و روي پيشخون نشوندم. داشت بستني ليس مي زد و مي خنديد. گفتم: اين مارمولک چرا مي خنده؟!
فاطمه با لبخند گفت: همينجوري... شنيدم باز گرد و خاک کردي؟
- ميرغضب رو بيرون ديدي؟ با دبه ماست!
پگاه گفت: مير چي؟!!
فاطمه خنديد و جواب داد: آره. فرستادمش خونه.
romangram.com | @romangram_com