#کوچ_پارت_70

از حرفش خنده ام گرفت. با اخم ادامه داد: برعکس شما!

من خنده ام بيشتر شد و اون اخمش. با تلاش عجيبي مي خواست مثلاً حرص من رو در بياره ولي هنوز من رو نشناخته بود. تازه داشت از اين بحث هاي هميشگيمون خوشم مي اومد. گفتم: درسته... فقط به بعضي هاشون.

با خنده اضافه کردم: نظر خاصي داريد.

چشم هاش درشت شد و به زور جلوي خنده اش رو گرفت. خواستم صلح رو پايدارتر کنم و گفتم: دو روز پيش منظور بدي نداشتم.

سر تکون داد و شمشيرش رو انداخت: عيبي نداره... قرار شده سرود و نمايش رو تو سالن همکف تمرين کنيم.

- خوبه.

لبخند زد و جوري نگاه کرد که ترسيدم هواييش کرده باشم. حوصله ي شر نداشتم. فوراً سمت در کلاسم چرخيدم و گفتم: با اجازه!

قفل رو باز کردم و به هنرجوم که تازه از آسانسور پياده شده بود، گفتم: بيا داخل.

خواهر رامبد حرفي نزد. کله ي کنجکاو پگاه رو از پشتش تشخيص دادم که به من و بعد به عمه اش نگاه کرد. وارد کلاس شدم.

راننده دقيقاً جلوي در مغازه پارک کرد و پياده شديم. فرشاد جلوي در منتظرمون بود. راننده وانت رو دور زد و در پشت رو باز کرد. رو به فرشاد گفتم: چرا اومدي؟

- دست تنها نمي تونستي جنس ها رو سر و سامون بدي.

- شرکت چي؟

- کاري نداشتم.

واسه کمک به طرفم اومد. سر يکي از کارتن هاي بزرگ رو گرفتيم و بلند کرديم. حالا که زوج و فرد کرده بوديم، نصف هفته رو تو شرکت عموش حسابدار بود. شرکت پخش و فروش لوازم کامپيوتري. کارتن رو وسط مغازه ول کرديم و مشغول بردن بقيه ي جنس ها شديم. چشمم به اون سمت خيابون افتاد که آقاجون از پشت شيشه هاي سوپرمارکت به ما نگاه مي کرد. گفتم: آقاجونم اومده زاغ سياه چوب بزنه.


romangram.com | @romangram_com