#کوچ_پارت_7

وارد خونه شدم و يه راست به سمت آشپزخونه رفتم که از پذيرايي ديد نداشت. مامان داشت بيرون مي اومد. با ديدن من ذوق کرد و قدم هاي تند برداشت. اين سه ماه هر طرف مي چرخيدم به طور کاملاً تصادفي!! جلوم ظاهر مي شد. به خصوص که مغازه ام تو خيابون خودمون بود. مامان حتي زمانبندي باشگاه من رو هم مي دونست.

سلام کردم و خم شدم که ماچم کنه تا خيالش راحت بشه. مي دونستم همه متوجه شدند که کار زياد و مغازه فقط بهانه هاي من براي خونه نيومدنه ولي مامان به روم نياورد و گفت: بچه ام هلاک شد انقدر تو اون مغازه موند.

انگار به نفع همه بود که کسي به اين بهانه ها شک نداشته باشه. لبخند زدم. روي شونه ام دست کشيد و ادامه داد: بسه مادر. کار که هميشه هست.

- چشم.

- شب که مغازه باز نيست! کم از خودت کار بکش.

- چشم. تا مي بندم ديروقت ميشه، نمي ارزه بيام.

- حالا خوبه سر خيابوني!!

صداي بلند آقاجون اومد و مامان بازوم رو به طرف پذيرايي کشيد و گفت: بيا بريم تا آقاجونت کسي رو فراري نداده.

پوزخند زدم و همراهش رفتم. همه روي کاناپه هاي قهوه اي پذيرايي نشسته بودند. موقع خريدنشون آقاجون دو بار دعوا راه انداخت که شکل سنتي خونه رو به هم نزنيم ولي حالا بيشتر از همه خودش روشون مي نشست. الان هم دقيقاً به من زل زده بود. اگر حالت غمگين به خودم مي گرفتم يعني اون برنده شده بود. يعني شب به مامان مي گفت «اين پسر درست بشو نيست». اما من نبايد همچين اجازه اي مي دادم. لبخند بزرگي زدم و با همه سلام و احوالپرسي کردم. آقا فرامرز مثل هميشه محکم با هر دو دستش دستم رو فشرد. عادت خوبي نبود ولي به طرف دلگرمي مي داد. پگاه داشت از سر و کول رامبد بالا مي رفت. فقط تونست برام سر تکون بده. سميرا کنار علي نشسته بود ولي من فقط به علي سلام کردم و دست دادم. بعد هم بين فاطمه و رامبد نشستم.

گفتگو ها دوباره به روال قبل برگشت. آقاجون به روي مبارک نياورد که من وارد خونه شدم. در عوض با علي مشغول صحبت شد. براي من هم اهميتي نداشت. وسط حرفش رو به رامبد گفتم: چه خبر از آموزشگاه؟

آقاجون که صحبتش قطع شده بود، روش رو برگردوند. رامبد جواب داد: هيچي، واسه تابستون مي خوام چند تا رشته ي جديد اضافه کنم.

- مگه بازسازي تموم شد؟

- خيلي وقته.

پگاه دو زانو روي پاهاي رامبد بلند شد و عروسک رو تو صورتش تکون داد. با خنده گفت: چشم هاش رو ببين بابا.


romangram.com | @romangram_com